به گزارش همشهری آنلاین، در زندگی تاجبخش محمدی هم، چنین خاطره ارزشمندی وجود دارد. ماجرا به چهار دهه قبل برمیگردد، روزی که راننده تاکسی قصه ما خسته از کار روزانه، تاکسیاش را داخل پارکینگ پارک کرد و دید کیفش روی صندلی ماشین است. او از دیدن کیفش تعجب کرده بود، چون فکر میکرد کیفش داخل خانه است. با این حال خسته از فکر و خیالهای زندگی، کیف را با خودش به خانه برد.
اینجا بود که متوجه شد کیف متعلق به خودش نیست و فقط شبیه به کیف خودش است. وقتی در کیف را باز کرد، در کمال تعجب دید پر از طلاست. فقط ۱۵۷ النگو در کیف بود. او آن موقع برای مشکلی که برای برادرش پیش آمده بود، به رئیسش درخواست وام داده بود، با این حال با وجود گرفتاری مالی خودش، یک لحظه هم به برداشتن طلاها فکر نکرد و به سرعت مدیرعامل شرکت تعاونی تاکسیرانی را در جریان قرار داد.
چند روز بعد با جستوجوی فراوان، بالاخره صاحب کیف را پیدا کردند و به خانهاش رفتند. صاحب کیف یک طلافروش بود. او که از پیدا کردن کیفش ناامید شده بود، به محمدی گفت: «چرا کیف را پس آوردی؟ چند روز است شبها خوابم نمی برد. مدام از خودم میپرسم اگر من کیفی پر از طلا پیدا کنم، آیا آن را به صاحبش برمیگردانم؟اما جوابم منفی است.» محمدی در جواب از نصیحتهای پدرش گفت و اعتقادش به کسب روزی حلال. طلافروش گفته بود این طلاها را ششصد هزار تومان خریده ام و سه میلیون تومان می فروشم. به عنوان مژدگانی چند تکه بردار. اما هر چه طلافروش اصرار کرده بود، راننده تاکسی قصه ما قبول نکرد. فقط حلقه ازدواجش را که شکسته بود به آن مرد داد تا برایش جوش بدهد.
همان موقع مدیر عامل شرکت تعاونی به محمدی گفته بود: «این روزها برادرت در بیمارستان است و تو با سختی دنبال جور کردن یک وام پنجاههزار تومانی هستی. کاش لااقل به اندازه همین وام، از طلاها برمیداشتی.» اما جواب محمدی همان بود که بود: «من به نان حلال اعتقاد دارم.»
دو روز بعد مرد طلافروش با یک سبد گل و حلقه ازدواجی که درست شده بود، برای تشکر به خانه راننده تاکسی پاکدست آمد. قرار بود ارتباط این دو دوست جدید حفظ شود، اما یک ماه بعد محمدی باخبر شد که مرد طلافروش به قتل رسیده و بخشی از طلاهایش به سرقت رفته است. وقتی راننده تاکسی قصه ما با ناراحتی به مراسم ختم او رفته بود، برادر مقتول به شوخی به او گفت: «اگر طلاها را برنمیگرداندی، شاید برادرم کشته نمیشد.» این ماجرا در روزنامههای آن زمان منتشر شده بود و خوانندگان با خواندن آن، از پاکدستی راننده تاکسی امانتدار و بازی سرنوشت حیرت کردند.
نظر شما